نقدی بر کتاب مدیر مدرسه نوشته جلال آل احمد

0
2443
نقدی بر مدیر مدرسه

برای گریز از دل‌مردگی‌ها و بیهودگی‌ها، و برای اینکه به خیال خودش کار آسوده و بی‌دردسری داشته باشد، با مایه رفتن صد و پنجاه تومان مدیر مدرسه می شود. پس از ده سال معلمی، دل‌زده و خسته است.” تعلیم وتربیت ” با خصوصیاتی که در زمان او دارد دیگر برایش پوچ و مسخره است و می خواهد از این تقلا و هیاهوی مضحکه‌آمیز خودش را کنار بکشد و به گوشه‌ای، گوشه‌ی دنج و دور افتاده‌ای، پناه ببرد و بی‌ اعتنا به آنچه در دنیای گرداگرد او می گذرد آرامش فکری خویش را محفوظ دارد. نه می خواهد در کار تدریس معلم‌ها دخالت کند، نه به طرز درس خواندن شاگردان کاری داشته باشد، و نه خودش را گرفتار دردسرهای مالی مدرسه کند. همان روز اول به ناظم می گوید، ” اصلا ” انگار کن که هنوز مدیری نیامده.

اما در همان نخستین روز پی می برد که به این آسانی ها نمی تواند در آن اطاق ساکت آفتاب رو ، بی‌خیال و بی‌دغدغه‌ی خاطر بنشیند. بار مسئولیتی که از شانه‌های کوفته خود بر زمین نهاده، اکنون به صورت دیگری، مانند پیچک خزنده‌ای، از کف حیاط محقر مدرسه، از میان اطاق‌های دل‌گیر درس، از لابلای لباس‌های ژنده و از زیر پاهای نیمه برهنه‌ی بچه‌ها، سر بلند می کرد، خودش را به اطاق او می کشاند و با پنجه‌های چسبنده‌ی خود دور پاهایش می پیچید.

معلم‌ها اغلب دیر به مدرسه می آیند و او برای نخستین بار می بیند که نمی تواند در “برج عاج” خود بی‌اعتنا و بی‌حرکت بنشیند و بگذارد همه‌ چیز سیر عادی خود را دنبال کند. تصمیم می گیرد که معلم جوان و بريانتین‌ زده‌ی کلاس پنجم را که دیر آمده و به او هم توجه نکرده به اصطلاح اخلاقا تنبیه کند. همین توجه به محیط، توجه به آنچه در عالم مدرسه می گذرد، او را با عوالم دیگری آشنا می سازد: مگر او آدم نبود؟ او هم لابد قرضی دارد، دردی دارد، غصه‌ای دلش را می خورد. مگر یک جوان بريانتین زده‌ی لنگر به سینه بسته نمی تواند تنها باشد؟ شاید اتوبوس دیر کرده. شاید راه بندان بوده، جاده قرق بوده و باز یک گردن کلفتی از اقصای عالم میامده که از این سفره‌ی مرتضی علی بی نصیب نماند.

احساس همدردی و درک حال دیگران او را بیشتر به سوی دنیای خارج می کشاند. روز بعد که ناظم از هرج و مرج فکری بچه‌ها، که در عوض درس خواندن به سیاست می پردازند، شکایت می کند باز هم نمی تواند ساکت بنشیند و دخالت نکند، همان‌طور که وقتی ناظم بچه‌های خردسال را با چوب می زند، نمی تواند سرش را زیر بیاندازد و بگذرد و پا درمیانی نکند.

محیط مدرسه دلگیر و روح‌کش است، محیطی که انعکاس روحی آن را در غلغله‌ها و هیاهوی بچه‌ها می توان دید که محتوای جیغ و دادشان بیشتر فحش و عتاب بود تا خنده و شادی. شوق دانش کمتر دلی را گرم می دارد و بچه‌هایی که صبح‌ها یک‌ساعت زودتر به مدرسه می آیند در حقیقت از خانه رانده شده‌اند، برای اینکه پدر و مادرشان زودتر از شرشان خلاص شوند. بیشتر شاگردان پژمرده و مردنی هستند و کفش و لباس راحتی ندارند. نه آب هست، نه برق، نه تلفن، نه بودجه کافی برای سوخت زمستان.

در خیابان‌های خاکی باران زده، پاهای کوچک یخ کرده بر زمین کشیده می شود و گیوه‌های از آب سنگین شده در گل می ماند. راه دیگری نیست، باید دست کمک به سوی ثروتمندان محل دراز کرد. به همراه ناظم و یکی از معلم‌هائی که شهوت کلام دارد به انجمن محلی می رود. اما پس از پایان جلسه پشیمان می شود: ” آخر چرا رفتم ؟ چون کره‌ خرهای مردم بی کفش و کلاه بودند. به من چه؟!” اما این جوشش و غليان خورنده‌ای که درون اوست از عدم همدردی و بی اعتنائی محض به سرنوشت دیگران نیست، از آن است که برای کفش و لباس شاگردان مدرسه باید دست به دامن آلوده یک حاجی احمق شد. مسأله‌ی احساس لزوم رفع احتیاج نیست، بلکه ننگ رفع احتیاج از راه گدائی است و با خواری، با گردن خمیده و لبخند چاپلوسانه، حق مسلم دیگران را گرفتن است.

گاه می شود که بر اثر همین گونه سرخوردگی های روحی به این نتیجه می رسد که مدرسه چندان هم برای خاطر او نمی گردد: “من هم نبودم فرقی نمی کرد.” خودش را قانع می کند که خطری بچه ها را تهدید نمی کند، و از این رو گرایشی پیدا می کند به اینکه پیچکی را که گرد پایش پیچیده است کم کم باز کن . اما فساد و ناروائی‌های محیط مدرسه چنان انبوه است که جای گریز و بی خویشتنی نیست. در اولین برخورد با دزدی و رشوه خواری به خود می آید، طاغی می شود، مدرکی را که می خواهند امضاء کند نفرت زده به یک سو پرتاب می نماید. عصیان – نخستین و سریعترین نشانه ی سر از لاک بیرون آوردن و با دلبستگی بر جهان نگریستن – نوشداروی وازدگی اوست. در برابر هیولای فساد و حق‌کشی که هر دم نزدیکتر می شود، یا باید به گوشه‌ای، به مغاکی ناپیدا و فروبسته، فرو خزید و بگذاشت هیولا به راه خود برود و یا باید سپر انداخت و میدان تهی کرد و سر فرود آورد و بگذاشت که بر دست‌های آدم زنجیر زند و او را با خود ببرد، یا باید شکلکی مضحک یا غم‌انگیز بر چهره نهاد و آرام آرام از ورطه‌ی بلا جست و یا اینکه سر بلند کرد و قد برافراشت و راه بر هیولا بست. وی که نه یاری گریز دارد و نه می تواند سر تسلیم فرود آورد و نه قادر است چهره‌ی واقعی خود را پشت نقاب پنهان سازد، بر پای می ایستد و طغیان می کند.

از اینجاست که پس از آنکه به او خبر می دهند که یکی از معلم‌های مدرسه زیر ماشین رفته، نمی تواند در خانه آرام بگیرد و به دنبال سرنوشت شوم همکار خویش، خشم‌آگین و خروشان و نفس‌زنان به هر دری می زند. فریاد خفه‌ای که اکنون از اعماق دل او به گوش می رسد آوای جغد و یا قهقهه‌ی کفتار نیست، نعره‌ی دردمند خشم و عصیان است:

” دیگران خانه می ساختند تا اجاره اش را به دلار بگیرند و معلم مدرسه‌ی من زیر ماشین مستاجرشان برود و من آن‌ وقت شب سراغ بدبختی ناشناسی بروم که هیچ دستی در آن ندارم.”

اما رفته رفته این پاهای پرتلاش خسته می گردد و رخوت ناتوانی، نه دلسردی نومیدی، همچون رعشه‌ای سرتاپایش را فرا می گیرد. به همان علت که مدرسه نمی تواند یک گوشه‌ی پاک و صاف از استخر گندیده و لجن گرفته‌ای باشد، به همان علت که مشکلات محیط مدرسه از مشکلات عظیم‌تر و ریشه دار تری زائیده می شود که یک تنه نمی توان آنها را خرد کرد، مدیر مدرسه به تلخی پی می برد که کاری از او ساخته نیست. کوه دردها و مصائب گرانتر از آن است که بتوان دست تنها در دل آن نقب زد و راهی به بیرون جست. دست‌هائی که یک روز به عصیان بلند شده بود، سست و لرزان پای استعفانامه کشیده می شود و فرو می افتد.

این پایان داستان است، اما پایان کار نیست. خواننده احساس می کند که قهرمان کتاب به راه خود ادامه می دهد و وی می تواند چشم به راه بماند تا او را در صحنه‌های دیگری از زندگی، در کتاب دیگری بازبیند. پایان زندگی قهرمانی که هنوز نمرده است، بزرگترین فاجعه‌ایست که می تواند دامنگیر نویسنده شود. اما کتاب آل احمد با چنین فاجعه‌ای به پایان نمی رسد.

آنچه بیش از هر چیز “مدیر مدرسه” را جالب و دلپذیر می کند این است که یکی از شخصیت‌های داستانی سال‌های اخیر در آن فراموش شده است. در بیشتر داستان‌هائی که در این چند ساله نوشته شده “بوف کور” و یا سایه‌ی او به چشم می خورد. اما شخصیت بوف کور، یعنی آدمی که همه‌کس و همه‌چیز را نفی می کند و مابین خود و دیگران را خالی می بیند، در مدیر مدرسه راه نیافته است. برخلاف بوف کور که بیشتر شرح ناکامی‌های خود را می دهد، مدیر مدرسه با مشکلات واقعی عمومی روبروست و عکس‌العمل‌های واقع‌بینانه از خود نشان می دهد. کناره‌گیری بوف کور زائیده‌ی جبر احساس و دلزدگی و نفرتی است که رفته رفته جزو وجود او شده است، حال آنکه کناره‌گیری مدیر مدرسه از جبر درک، سرچشمه می گیرد. او به روشنی می بیند که نمی تواند به تقلاهای منزوی خود، که چون فریاد تنهائی در بیابان محو می شود، ادامه دهد. بوف کور می رود که دیگر باز نگردد، اما مدیر مدرسه دوباره باز خواهد گشت.

گذشته از شخصیت اصلی داستان، کسانی هم که او را احاطه کرده‌اند، کم و بیش و آن‌قدر که لازمه‌ی سیر سرگذشت است، زنده و با روح‌اند. از قیافه غلط‌ انداز معلم کلاس چهارم که کاریکاتور فلک‌زده هیبت و ابهت مدیرکلی است و خواننده در بیشتر قسمت‌های داستان با او روبروست، تا طمع و گداطبعی و نوکرمآبی دردناک و تاثرانگیز پدر او، که خواننده او را فقط در چند لحظه می بیند، همگی طرح‌های تند و شتاب‌زده، منتهی موثر و گویائی هستند.

سبک نگارش آل احمد در مدیر مدرسه

اصولا شیوه‌ی نگارش خود کتاب هم به طرح یک داستان، و یا اینکه به یادداشت‌های روزانه، بیشتر شبیه است. اما هر چند که طرح‌ها و تصاویر جسته و گریخته‌ای که نویسنده پیاپی و با تردستی و مهارت یک تردست در برابر چشم خواننده قرار می دهد به سرعت می گذرند، اثری که از آن‌ها در ذهن باقی می ماند ماندنی و فراموش نشدنی است. شاید علت اصلی همان باشد که این طرح‌ها و تصویرها از محیط مدرسه، بصورت یک فضای محدود و سربسته، رنگ نمی گیرد، بلکه از یک ارگانیسم زنده و پر حرکت اجتماعی زائیده می شود که در تارو پود روابط گوناگون اجتماعی پیچیده شده است. در آئینه‌ی پهناور مدرسه آل احمد، از بیشتر ننگ‌ها و رسوائیها و ناملایمات و مصائب اجتماعی ما بازتابی می توان دید. نویسنده به خوبی نشان می دهد که مدرسه یک کتابخانه‌ی ساکت و آرام و دربسته نیست و هرگز نمی تواند از تاثیر تلاطمات و تشنجات محیطی مصون بماند. و سر موفقیت او در همین است.

نکته ی دیگری که نباید فروگذاشت نثر بسیار مانوس و بی‌پیرایهء نویسنده است. به جرات می توان گفت که تا به حال نثری به سادگی و روانی نثر این کتاب نداشته ایم، اسلوب نگارش نویسنده، خاصه از این لحاظ قابل توجه است که برخلاف نثر هدایت، جنبه‌ی توضیحی ندارد. نثر تصویری و توضیحی هدایت را به دشواری می توان در رمان به کار برد، حال آنکه با اسلوب و انشاء” مدیر مدرسه” می شود رمان نوشت. و این نکته‌ایست که در جای خود قابل بسط و تامل است.

منبع: مقاله ای از سیروس پرهام / یادنامه جلال آل احمد / به‌کوشش: علی دهباشی / انتشارات: پاسارگاد

ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید