سیر تکاملی مرشد و مارگاریتا
خود بولگاکوف این اثر را «آفتاب لب غروب» خود نامید، به معنای اثری که حاصل و نتیجهی کل زندگی ادبی او را در خود گرد آورده است. کار روی آن از سال ۱۹۲۸ آغاز شد و تا آخرین ماههای زندگی نویسنده ادامه پیدا کرد. طرح اثر بارها تغییر یافت.
دنبال کردن سیر تکاملی رمان دشوار است، زیرا بولگاکوف پیشنویسهای خود را به صورت جزئی یا کامل از میان میبرد. ولی امروزه مشخص است که در ابتدا شخصیت مرکزي رمان وُلند بود. بولگاکوف گویی همان خط مشی تخیلی و طنز انتقادی را دنبال میکند که پیشتر در آثاری همچون به دوست پنهانی، رمان تئاتری و شیطانیات به کار رفته بود. قهرمانانی که بعدها به نام مرشد و مارگاریتا خوانده شدند، دیرتر پا به متن رمان گذاشتند و بهتدریج نقشهای اصلی را از آن خود کردند و رمان نیز نام مرشد و مارگاریتا به خود گرفت.
بولگاکوف در سالهای مختلف بخشهایی از رمان را برای دوستانش میخواند، ولی امیدی به چاپ آن در زمان حیات خود نداشت؛ هیچکس هم به او توصیه نمیکرد برای انتشار چنین اثری با این ایدئولوژی «ناپسند» و «افراطی» تلاش به خرج دهد. به عقیدهی پ. پاپوف، دوست و نخستین زندگینامهنویس بولگاکوف، باید پنجاه تا صد سال میگذشت تا رمان بهدرستی مورد ارزیابی قرار گیرد و منتشر شود. ولی این اتفاق زودتر رخ داد و در ۱۹۶۶ رمان با حجمی کمتر در مجلهی مسکو به چاپ رسید.
در این رمان سه داستان در هم تنیده اتفاق میافتد: ماجرای شیطان در مسکو، به صلیب کشیده شدن مسیح در اورشلیم و ماجرای عشق مرشد و مارگاریتا.
چرا مرشد و مارگاریتا اثری پیچیده است؟
مرشد و مارگاریتا، پیوند بسیار نزدیکی با تمام نوشتههای پیشین او دارد. با این حال آشکار است که او در مرشد و مارگاریتا به دنبال راهحلهای هنری جدیدی برای مشکلات و دغدغههایی بود که ذهن او را به خود مشغول میداشت. این راهحلها را نیز یافت و اثری پدید آورد که سبک و ماهیت بسیار پیچیدهای دارد: رمان فلسفی، تخیلی، طنز انتقادی. ساختار هنری غیرعادی اثر نیز با این مسئله مرتبط است.
اثر گویی از سه جهان تشکیل میشود. نخست، جهان اسطورهای یا جهان کتاب مقدس (آن را تاریخی نیز مینامند) که رویدادهای مهم و سرنوشتساز مسیحیت در آن اتفاق میافتد: ظهور مسیح، بحث او با پونتیوس پیلاطس بر سر حقیقت، و تصلیب او. جهان دوم، واقعی و انتقادی است و رخدادهای دهههای ۱۹۳۰ – ۱۹۲۰ در آن به تصویر کشیده شدهاند. کانون حوادث این جهان، سرنوشت غمبار نویسندهای است که با نیروی خیال خویش، حقایقی جاودان را به حدس دریافته است، ولی جامعه روی خوش به او نشان نمیدهد و بالاتر از آن، طردش میکند. جهان سوم، جهان غیرواقعی است که به ذات شرّ و ارباب سایهها، یعنی وُلند، و دارودستهاش تعلق دارد و رخدادهایی خیالی و غیرواقعی در آن به وقوع میپیوندد (برای مثال، مجلس رقص شیطان، که همچون نمایشگاهی از رذایل انسانی جلوهگر میشود). عالم برزخ نیز در اختيار ولند است، جایی که پونتیوس پیلاطس ضمن بازخرید گناهش در آن رنج میکشد و مرشد خانهی ابدی خود را آنجا مییابد. البته هر سهی این جهانها پیوسته در یکدیگر رخنه میکنند. برای مثال، وُلند در «برکههای پاتریارشا»، رویدادهای اورشلیم باستان را برای برليوز و بزدومنی حکایت میکند؛ مرشد همین رویدادها را در کتابش به حدس نوشته است و بزدومنی در پایان کتاب آنها را در خواب میبیند. این رویدادها با دیدی بیطرف نوشته شدهاند و در آنها اثری از راوی بذلهگو و سایر قهرمانان به چشم نمیخورد، و این خود گویای حقیقت و جاودانگی موجود در آنهاست.
میخائیل بولگاکوف؛ مسیحی یا ضد مسیح؟
استفاده از جهان هنری مقدس و متعالی در مرشد و مارگاریتا، بسط و ادامهی اندیشهای است که در آثار پیشین بولگاکوف نیز نمود یافته بود. يسوعا در متن رمان به عیسای مورد قبول کلیسا شبیه نیست. این شاخصهی نگرش بولگاکوف به مضمونها و شخصیتهای جاودان کتاب مقدس است که همیشه با تعبیری متفاوت از روایت رسمی کلیسا به تصویر کشیده میشود. شاید پاسخ به مسئلهی مذهبی بودن یا نبودن بولگاکوف که بارها به بحث گذاشته شده است، همینجا نهفته باشد. در گارد سفید، خود خداوند با نیشوکنایه از کشیشان یاد میکند و در مرشد و مارگاریتا، متعصبی مانند متی باجگیر آشفتگی معلم خویش و تحقیر ولند را برمیانگیزد. بولگاکوف تعصب و جزماندیشی را در نقطهی مقابل خلاقیت قرار میدهد.
مهمترین مسائل فلسفی اثر دقیقا در همین لایهی انجیلی مطرح میشود ماهیت وجودی انسان و این که طبع انسان مبتنی بر خیر است یا شر (یسوعا در مقام فیلسوفی پرشور که به خیر اعتقاد دارد با پیلاطس که به واسطهی تجربیات عملی خود به خلاف آن معتقد است، دربارهی همین بحث میکند)، امکان پیشرفت و رشد اخلاقي بشریت (برخلاف فیلسوف خوشبین، حاکم اعتقاد دارد که دورهی حکمفرمایيِ حقیقت هیچگاه فرا نخواهد رسید)، و سرانجام آزادی انسان برای انتخاب مسیر حرکتش و بار مسئولیت اخلاقی این انتخاب. هر دو قهرمان (همانند سایر قهرمانان رمان) چنین انتخابی را پیش رو دارند: يسوعا میتواند در بازجویی راجع به اعتقادات و گفتههایش دروغ بگوید و نجات یابد، ولی او تحت هر شرایطی حقیقت را ترجیح میدهد. پیلاطس میتواند این روندهی راه حق را که بسیار هم موردعلاقهاش است، نجات دهد و مقام و منزلت خود را به خطر بیندازد، ولی این جنگجوی سختدل برای اولینوآخرینبار در زندگی گرفتار ترس میشود، خود را به عذابوجدان همیشگی محکوم میکند و در عمل درمییابد که بهراستی ترس وحشتناکترین عیبهاست.
این نکته شایان توجه است که سقوط اخلاقی تحت هیچ شرایطی قابل توجیه نیست (به یاد بیاوریم که پیلاطس تمام مدت از «منصب بد» خود گلایه میکرد). آنگونه که از فصلهای انجیلیِ کتاب آشکار میشود:
بُعد اجتماعی و سیاسی مرشد و مارگاریتا
در مرشد و مارگاریتا روزگار معاصر نیز از بوتهی آزمایش همین حقایق جاودان میگذرد. مجری مستقیم این آزمایش باز نیرویی افسانهای است: ولند و دارودستهاش که به شکل غیرمترقبهای خود را وارد زندگی اهل مسکو میکنند، پایتخت حکومتی که آزمون اجتماعی عظیمی در آن در حال اجراست. حاصل کار این آزمون، و از جمله افسانههای ایدئولوژیک دربارهی «پیروزيِ حکومتِ حقیقت» و «انسان نوین»، از موضعهای غیرمنتظرهای محک میخورد. نتیجه تأسفبار است. نخست آنکه در این حکومت نوپای حقیقت، مردم در همین فرصت کوتاه آنقدر شر آفریدهاند که در پسزمینهی آن، نیروی اهریمن واقعی به نظر پر از خیر و نیکی میرسد. تنها همان ماجرای «آپارتمان نحس» تا پیش از اسكان ولند در آن برای نشان دادن این مسئله کافی است!
همانگونه که راوی ماجرا با طنزی نیشدار حکایت میکند، ساکنان این آپارتمان غیب میشدند و اگرچه یک زن عامی این ناپدیدشدنها را کار شیطان میداند، ولی خواننده به خوبی درمییابد که ساکنان دستگیر میشدهاند. در غائلههایی هم که پس از تخلیهی آپارتمان به دست مدیر رشوهخوار مجتمع صورت پذیرفت، باز اهریمن دخالتی نداشت. در این حکومت تازهی حقیقت مطلقا به وجود یک هنرمند شریف نیازی نیست، ولی فرصتطلبان بیقریحه خیلی خوب جای خود را در آن باز میکنند. ماهیت این فرصتطلبان در تقابل با چهرههای جاودان است که به روشنی نمایان میشود. ریوخين شاعر مجسمهی پوشکین را تهدید میکند: «آخر او چه کار کرده؟ اصلا درک نمیکنم. آخر چه چیز خاصی در این شعر هست: “توفان مه…”؟ نمیفهمم! شانس آورده، شانس آورده!… با تیراندازی، آن افسر گارد سفید به او تیراندازی کرد و رانش را شکست و جاودانگیاش را تضمین کرد..» کاروويف و بهیموت نیز دقیقا به همین شکل قلب را از اصل مشخص میکنند: در پاسخ به درخواست کارت عضویت نویسندگی کاملا حقبهجانب میگویند که داستايفسکی هم کارت عضویت اتحادیهی نویسندگان نداشت، ولی کافی است پنج صفحه از هر رمان او را برداشت و خواند تا بدون هیچ کارت عضویتی مطمئن شد که او نویسنده است. «خانم با لحنی نهچندان مطمئن گفت: “داستايفسکی مرده است!” بهیموت با شور و حرارت بانگ زد: “اعتراض دارم! داستايفسکی فناناپذیر است!”»
نیروهای غیر واقعی در مرشد و مارگاریتا
در وهلهی دوم اسطورهی انسان نوینی که محصول مناسبات اجتماعی تازه است، فرو میریزد. انجام این کار بر عهدهی ولند بود که آزمون روانشناختی رندانهای در تئاتر واریِته به راه انداخت. در نتیجهی این آزمون مشخص شد که مردم زیاد تغییر نکردهاند: همچون گذشته پول را دوست دارند، سبکسر هستند، ولی ممکن است مهربان هم باشند، «فقط مشکل مسکن ضایعشان کرده است.»
باید خاطرنشان کرد که ظهور نیروهای غیر واقعی در رمان در یک چشم بههم زدن معیار سنجش همهچیز را برهم میزند: آنچه پیشتر ترسناک بهنظر میرسید، حالا ابلهانه و مضحک میشود، مانند تلاش نیروهای امنیتی برای دستگیری دارودستهی ولند.
صحنهای که در عالم واقع باید وحشتانگیز بهنظر برسد، به کمدی مبتذلی با تیراندازیهای بیخطر و بچگانه و صحنهسازیهای گربه و… تبدیل میشود. یا مثلا بالاترین ارزش جاهطلبان زمین، یعنی تسلط بر دیگران، همچون باد هوا نمایانده میشود. کاروويف هنگام نصیحت مارگاریتا پیش از مجلس رقص اهریمن میگوید: «نترسید… ما اینجا کسانی را خواهیم دید که گسترهی قدرتشان در زمان خود فوقالعاده عظیم بود. ولی واقعا وقتی به این فکر میکنم که اختیارات آنها در مقایسه با امکانات کسی که من افتخار دارم در رکابش باشم چهقدر خرد و کوچک است، خندهام میگیرد یا حتی میتوانم بگویم دلم میسوزد.»
اهریمن در رمان بولگاکوف به شکلی نامتعارف به تصویر درآمده است: او عادل است. از آن گذشته، کسانی را زیر حمایت خود میگیرد که سایهای از جاودانگی با خود دارند، مانند مرشد آفرینشگر و مارگاریتای عاشق، و تنها گناهکاران واقعی را کیفر میدهد، مانند برليوزی که به رنگ جماعت درآمده و به علت تیزهوشیاش خطر بیشتری هم دارد (او به خاطر اعتقاداتش كيفر داده میشود) یا بارون مایگل خائن و خبرچین. سایرین هنگام گذر از آزمون، بخت آن را دارند که خود را اصلاح کنند، چیزی که روشنتر از همه در سیمای ایوان بزدومنی نشان داده شده است. ولند در رمان ماهیت راستین هر فرد و هر پدیده را عیان میکند و همه را وا میدارد نگرش خود را در قبال ارزشهای راستین و جاودانی آشکار سازند.
درون مایه اصلی مرشد و مارگاریتا
با همهی اینها این رمان نه دربارهی ولند، بلکه دربارهی یک انسان است، دربارهی یک آفرینشگر، یک مرشد. برخی منتقدان سیمای او را جلوهای از خود بولگاکوف میدانند و بازتاب تجربیات و کشمکشهای زندگی خود نویسنده را در آن میبینند. برخی دیگر نیز پیشالگوی مرشد را در محافل ادبی پیرامون بولگاکوف یا شخصیتهایی تاریخی میجویند که شاخصههای فیلسوف و آفرینشگر تهیدست را در خود گرد آوردهاند (مانند گریگوری اسکاوارادا).
مرشد آفرینشگر است، بدینگونه سایهی جاودانگی بر او افتاده، او به کمک نیروی تخیل و شم اخلاقی خود در رمانش حقیقت را «به حدس درمییابد»، وارد جهان ارزشهای جاودانی میشود و تا آن اندازه با آنها زندگی میکند که جهان واقعی پیرامون به نظرش افسانه و دیوانگی میآید، جهانی آکنده از روابط دروغین، لزوم رنگ عوض کردن با شرایط، بیفرهنگیِ عمومی، و زبان ناسالمی که نمایانگر همهی این کاستیهاست. سؤالات سردبیر به نظر او جنونآمیز میرسد: «بدون اینکه چیزی دربارهی محتوای رمان بگوید، از من میپرسد که هستم و سروکلهام از کجا پیدا شده و آیا خیلی وقت است مشغول نویسندگی هستم و چرا تابهحال چیزی دربارهی من نشنیدهاند و حتی سؤالی کرد که به نظر من کاملا ابلهانه بود: چه کسی این فکر را به سر من انداخته که دربارهی چنین مضمون غریبی رمان بنویسم؟»
مرشد از درک و هضم دیوانگیهایی که داشت رخ میداد، سر باز میزند و به همین علت مترجم ویژهای را به خدمت میگیرد تا زبان بیگانهی مقالههای مطبوعاتی را برایش «ترجمه کند» و معنای واقعی آنها را برایش شرح دهد. به مرشد نیز همانند قهرمان رمانش خیانت میکنند، ولی مرشد، برخلاف يسوعا، انسان است و ضعیف، در هم میشکند، خود را از زندگی پنهان میکند از آفریدهی خود تبری میجوید. ولی با اینحال، داوری دربارهی او که حقیقت را شناخته و دربارهی مارگاریتا که مظهر عشق است، نه بر عهدهی ولند، بلکه بر عهدهی «او» است، همان کسی که مرشد در رمانش وجودش را دریافته و او را به نام يسوعا خوانده است.
مرشد سزاوار آن روشنایی نیست که نصیب رهروان مسیر حق و قهرمانان میشود، ولی آرامشی به او عطا میشود که بسیار موردنیاز روح رنجدیده و بیمار اوست. مارگاریتا به او میگوید: «به بیصدایی گوش بده، به چیزی که در زندگی به تو ارزانی داشتهاند، یعنی سکوت، گوش بده و از آن لذت ببر.» شاید این تجلی آرزوی نویسنده برای آرامشی باشد که آفرینش نیازمند آن است. ولند میگوید: «واقعا دوست ندارید در نور شمع و با پر غاز بنویسید؟ واقعا دلتان نمیخواهد همانند فاوست به امید ساختن یک انسان مصنوعی بالای سر ظرف آزمایشگاهیتان بنشینید؟» ولی این آرزو در عالم پرهیاهوی واقعی غیرقابل تحقق است.
مفاهیم فلسفی در مرشد و مارگاریتا
مفهوم فلسفیِ رمان پیچیده است. بولگاکوف قصد ندارد همانند یک عالِم اخلاق یا با تعصبی کور، اندیشههایی انتزاعی به خوانندهاش القا کند. این فقط روزگار معاصر نیست که در بوتهی آزمایش حقایق جاودانی قرار میگیرد، خود این حقایق نیز در برخورد با بیرحمیهای زندگی واقعی، خواننده را وا میدارند به آن فکر کند که تحقق این ارزشها در جهان واقعی، و نه جهان آرمانی، چهقدر دشوار است. به همین دلیل است که مرشد و مارگاریتا قهرمانان آرمانی نیستند و پاداششان آرامش است و نه روشنایی.
ارباب سایهها سخنی بر زبان میآورد که برای جزماندیشی مانند متيِ باجگیر قابل درک نیست: «ممکن است لطف کنی و به این مسئله فکر کنی که اگر شر وجود نداشت، خیر تو چه باید میکرد و اگر سایهها از زمین محو شوند، زمین چه شکلی پیدا میکرد؟ آخر سایهها از اشیا و انسانها بهوجود میآیند… تو که نمیخواهی کل کرهی زمین را با خاک یکسان، و همهی درختان و همهی موجودات زنده را به خاطر فکر و خیالت دربارهی لذت بردن از زمین عریان از آن، ریشهکن کنی؟»
در پایان رمان یسوعا و پیلاطس در مسیر ماه به بحث خود ادامه میدهند. موضوع صحبت همچنان ماهیت انسان است و خیر و شر و مسئولیت هر کس در قبال انتخابی که در شرایط دشوار زندگی واقعی انجام داده است.
بهترین ترجمه مرشد و مارگاریتا
اولین ترجمه کتاب مرشد و مارگاریتا توسط عباس میلانی -تاریخ پژوه برجسته- در دهه ۶۰ توسط نشر نو به بازار عرضه شد. ترجمه میلانی با اینکه از زبان انگلیسی و فرانسوی انجام شد، ولی به سرعت مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت، به حدی که تا سالها پس از آن ترجمه درخوری از کتاب به بازار عرضه نشد. حتی مترجمین زبان روسی با توجه به ظرافت میلانی در ترجمه این کتاب، تمایلی به ترجمه مجدد از خود نشان ندادند. نکته جالب توجه در ترجمه میلانی آن بوده که در ترجمه اولیه عنوان «استاد و مارگاریتا» برای کتاب انتخاب شده ولی با پیشنهاد هوشنگ گلشیری، میلانی عنوان را به «مرشد و مارگاریتا» تغییر داده. عباس میلانی در مورد دشواری این ترجمه مخصوصا به بخش «به صلیب کشیده شدن مسیح» اشاره داشته و راهنمای خود را در ترجمه این بخش و پیدا کردن برابر های مناسب، استفاده از کتاب مقدس و تاریخ بیهقی عنوان کرده. یکی از مهم ترین ظرایف ترجمه عباس میلانی استفاده از ویراستاری چون هوشنگ گلشیری بوده که توانسته به بهترین شکل بافت ادبی کتاب را به نسخه اصلی نزدیکتر کند.
دومین ترجمه مهم این کتاب را حمیدرضا آتش بر آب در دهه ۹۰ توسط نشر پارسه به بازار عرضه کرده است. ترجمه آتش برآب از متن روسی انجام شده و تنها ترجمه کتاب از زبان روسی است.
سومین ترجمه هم متعلق به بهمن فرزانه و نشر امیرکبیر است. البته این ترجمه پس از فوت بهمن فرزانه در میان یادداشت های او پیدا شده و به چاپ رسیده و احتمالا از زبان ایتالیایی انجام شده. دلیل اینکه چرا بهمن فرزانه این ترجمه را در زمان حیات برای چاپ، تحویل ناشر نداده مشخص نیست. عنوان این ترجمه «استاد و مارگاریتا» بوده که پس از چاپ دوم، به «مرشد و مارگاریتا» تغییر نام داد. موضوعی که با واکنش برخی از صاحب نظران مواجه شد.
۵ ترجمه دیگر از «مرشد و مارگاریتا» در بازار موجود است که از این بین ترجمه پرویز شهدی آشناتر به نظر می رسد.
برای انتخاب بهترین ترجمه مرشد و مارگاریتا وقتی به نظرات صاحب نظران رجوع می کنیم اغلب ترجمه عباس میلانی را با وجود ترجمه از زبان انگلیسی بسیار ادبی و بدون ایراد می دانند. ولی اگر برای مطالعه از زبان مبدا حساس هستید و می خواهید حتما ترجمه از روسی را مطالعه کنید، ترجمه آتش برآب تنها گزینه در دسترس است.
برای مقایسه بخش هایی مشابه از ترجمه عباس میلانی و حمیدرضا آتش برآب می توانید این مقاله را در سایت کافه بوک مطالعه کنید.
منابع:
- تاریخ ادبیات قرن بیستم روسیه/ مجموعه نویسندگان/ ترجمه آبتین گلکار/ نشر چشمه
- مقاله ای با عنوان استادی که بعد از دو چاپ مرشد شد در وبسایت ایبنا
- مقاله ای با عنوان ۸ ترجمه برای یک اثر در وبسایت خبرآنلاین
- گفتگو با عباس میلانی/ وبسایت بی بی سی فارسی