ما همه از مرگ میهراسیم و تخيل ما از تجسم واقعیت آن سر باز میزند. در عین حال، در بیان این نکته که «انسان فانی است» درنگ نمیکنیم. اما همانند ایوان ایلیچ در داستان تولستوی، فانیبودن انسان را قیاسی کلی و تجریدی میدانیم و به ندرت باور میکنیم که مرگ ارتباطی با شخص ما دارد. ادبیات ما را در این گریز از مرگ یاری میکند. البته برآن نیستیم که بگوییم ادبیات به مرگ نمیپردازد؛ بهعکس، معتقدیم که احتمالا هیچ موضوعی به اندازی مرگ در ادبیات مطرح نشده است. اما آنچه میخواهیم بگوییم این است که نویسندگان بزرگی با پرداختن به مرگ احتمالا به شیوههای خود، از ترسناکی آن کاستهاند. برای نمونه، مرگ قهرمان تراژدی بهندرت در نظر ما وحشتناك جلوه میکند و ما اغلب آن را خلق لحظهی آرامش و زیبایی یا حاصل کشمکشهای اندوهبار تصور میکنیم. ادبیات بر سر آن است که از خشونت ظاهری مرگ بکاهد و برای این کار آن را از پس حجاب نشان میدهد یا به جای آنکه آن را دهشتناك ارائه کند به صورت غمآور و والا معرفی میسازد یا از ما میخواهد که آن را همچون جزیی از زندگی «بپذیریم».
این تمایل در سراسر داستان «مرگ ایوان ایلیچ» نهفته است. تالستوی تلاش نمیکند تا ما را با اندیشهی نابودی خودمان آشتی دهد و نیز دهشتناکی مردن را پنهان نمیکند؛ بر عکس، او نه تنها به مرگی میپردازد که دور و دراز و بسیار دردناک است و به شرح تكتك جزئیات آن دست میزند بلکه تنهایی کاهشناپذیر مردی محتضر، حقارت ناتوانی او، وحشت میانتهی او را از نابودی و نیز رشك اندوهبار او را بر کسانی که به زندگی ادامه میدهند به روشنی تصویر میکند.
صراحتى که تالستوی در ارائه این جنبههای مرگ نشان میدهد. در اثر هیچ نویسندهای پیش از او دیده نشده و تأثیری که برجا میگذارد آزاردهنده است. شاید مطالعهی هیچ اثر داستانی تا این اندازه دردآور نباشد.
ببینیم چرا این آزار از جانب داستان بر ما اعمال میشود. ما به دشواری باور میکنیم که قصد نویسنده صرفا ارائهی ادبیات است. بهتر بگوییم، تولستوی، به خلاف نویسندگان دیگر، موضوع داستان خویش را بدین سبب که به خودی خود از گیرایی برخوردارست انتخاب نکرده است. از دیگر سو، تردیدی نیست که قصد او چیزی جز رسیدن به هنر است. تولستوی احتمالا مذهب را در نظر داشته است؛ زیرا مذهب تلاش میکند تا واقعیت مرگ همواره در یاد ما باشد، البته نه وحشتهای مرگ بلکه جنبهی اجتنابناپذیری آن و تالستوی، بدین ترتیب، میخواهد این آگاهی را به ما تحمیل کند که هستی در زندگی این جهان خلاصه نمیشود و حتی بخش ارزشمند آن بهشمار نمیرود. شرایط زندگی تالستوی به هنگام نوشتن «مرگ ایوان ایلیچ» این برداشت ما را پیرامون القای مذهبی داستان تأیید میکند.
تولستوی، هشت سالی پیش از نوشتن «مرگ ایوان ایلیچ» بحران روحی بزرگی را از سر گذراند، بحرانی که به تحول کیش انجامید و تمامی زندگی او را دگرگون کرد. تولستوی شیوهی زندگی طبقهی اشراف را، که در آن بار آمده بود، به دور افکند و به شیوهی زندگی مسیحیان نخستین، تمایل نشان داد. زندگی بسیار سادهای در پیش گرفت و زندگی خویش را در خدمت انسانها، به ویژه تهیدستان و درماندگان قرار داد. هنر و دستاورد بزرگی خود را به عنوان رماننویس انکار کرد و اصول عقایدی را پی ریخت که در آن خلق هنر تنها هنگامی مجاز شمرده میشود که انسانها را به قلمرو اخلاق و پرهیزگاری رهنمون سازد.
سرشت خاص این بحران با داستان «مرگی ایوان ایلیچ» مناسبت بسیار دارد. اندیشهی تحمل ناپذیر نابودی، تولستوی را در سن پنجاهسالگی به نومیدی دچار کرد. البته این دشواری تازهای برای او نبود، تولستوی حتی در جوانی لحظات نومیدی ژرفی را از سر گذراند؛ زیرا احساس میکرد که اجتنابناپذیری مرگ تمامی معنای زندگی را تهی میکند. در آناکارنینا، رمان بزرگی که تالستوی کوتاه زمانی پیش از آغاز بحران روحی خود آن را به پایان برد، شاهزاده لوین، که شباهتی بسیار با تالستوی دارد، نمیتواند این اندیشه را تحمل کند که سرانجام «برای هر انسان و از جمله برای خود او جز رنج و مرگ و فراموشی وجود ندارد». شاهزاده لوین میاندیشد که مرگ زندگی را «بهصورت شريرانهای درمیآورد که شیطانی آن را ارائه کرده باشد،» و او یا باید معنایی برای هستی انسان بیابد یا دست به خودکشی بزند. لوين سپس از سرگردانی میان این دو انتخاب وحشتبار رهایی مییابد، بر نومیدی غلبه میکند و در جستجوی نیکی احتمالی به زندگی ادامه میدهد. تالستوی خود مدتی کوتاه تصمیمی مشابه میگیرد. اما این دوران آرامش دیری نمیپاید و وحشت مرگ، بار دیگر برای او تحملناپذیر میشود و تنها به یاری ایمانی مذهبی با آن کنار میآید.
و با این همه و به رغم زمینههای بسیار دال بر اینکه تالستوی در نوشتن «مرگ ایوان ایلیچ» به مذهب نظر داشته، به آسانی نمیتوان نشان داد که داستان این فرض را دنبال کرده است. اگر داستان را در جستجوی اصول مذهبی بکاویم چیزی در آن نمییابیم و حتی در آن هیچ نشانی از احساس مذهبی در خور اعتنایی نمیبینیم. هرچند درست است که پایان داستان، یعنی لحظه گریز ایوان ایلیچ از درد به سوی آرامش و حتی به سوی «روشنایی» انباشته از احساسات و آمیخته با استعارههایی است که جزیی از سنت مسیحیت شمرده میشوند اما به ندرت میتوان این قطعه از داستان را تأییدی بر مذهب پنداشت یا مخالفتی اصولی با افکاری دانست که در ذهن مرد متحضر پیرامون «ستم لاهوت و عدم وجود لاهوت» میگذرد.
بر عکس، به نظر میرسد که تولستوی با ارائهی مرگ میکوشد تا ما نه به سوی زندگی مذهبی، بلکه به سوی پذیرش کامل شادیهای زندگی این جهان ترغیب شویم هر چند از دیدگاه مسیحیت ممکن است قصد نویسنده گرایش به الحاد شمرده شود. یکی از مراسم کهن مردم کافرکیش این بود که در جشنهای خود جمجمهی انسانی را به عنوان یادآور مرگی به نمایش میگذاشتند به این قصد که جمع شادیکنندگان همواره این اندیشه را در ذهن داشته باشند که زندگی کوتاه است و باید لحظههای گذرا را دریافت. حضور ایوان ایلیچ درون تابوت در سراسر داستان به همین قصد آورده شده تا ما را به تکان وا دارد و این آگاهی را به ما ببخشد که زیستن چه معنایی میدهد. آنچه تولستوی در ذهن دارد زندگی زاهدانه يا پرهیزگارانه نیست بلکه آن نوع زندگی است که با واقعیت سروکار دارد، آن نوع زندگی که به راستی در جریان است.
تولستوی در جملهی مشهور آغازین بخش دوم داستان مینویسد: «زندگی ایوان ایلیچ بسیار ساده و بسیار معمولی و بنابراین بسیار وحشتناك بود» و همچنانکه خواننده جریان زندگی ایوان ایلیچ را به عنوان فردی «موفق» دنبال میکند ناگزیر به این نتیجه میرسد که ایوان ایلیچ در صورت پرداختن به شادیها حتی اگر گناهی نیز مرتکب میشد زندگیش کمتر «معمولی» و بنابراین کمتر «وحشتناك» بود.
و این هدفی است که ظاهرا کافرکیشان به دنبال آنند، هدفی که شاید نه تنها کافر كیشان بلکه مسیحیان را نیز در بر میگیرد؛ زیرا که بدون زندگی، از زندگی روحی خبری نخواهد بود و بدون داشتن استعداد درک شادی، سعادت جاويد مفهومی نخواهد داشت. نخستین ساکنان دوزخ که دانته در سفر خود با آنان دیدار میکند آدمهای خنثی یا بیطرفند، یعنی کسانی که «بدون رسوایی و بدون تحسين» زیستهاند، کسانی که به گفتهی دانته «هیچگاه زنده نبودهاند» و ایوان ایلیچ اینچنین زیسته است، بدون رسوایی و بدون تحسين، همچون کسی که به جهان نیامده است. در دوران بزرگسالی تنها سه چیز به ایوان ایلیچ نشاط بخشیده، شغل رسمی او و قدرتی که به یاری آن تسلط خویش را بر انسانهای دیگر اعمال کرده؛ تزیین خانه پرزرقوبرق تصنعی او؛ و بازی ورق. او هیچگاه شادی عاشقشدن یا معشوقبودن را درك نکرده؛ هیچگاه شور و حال به جانش آتش نزده؛ هیچگاه آرامشی را که در سایهی رضایت اخلاقی (مثلا با نشاندادن وفاداری یا بخشندگی) حاصل میآید تجربه نکرده؛ هیچگاه کسی یا چیزی را تحسين نکرده؛ هیچگاه به کسی یا چیزی یا حتی به خود علاقه نشان نداده؛ و هیچگاه چیزی یا حتی خویشتن را به پرسش نگرفته و دچار تردید نشده است.
ایوان ایلیچ در حقیقت زندگی کرده است بیآنکه احساس کرده باشد که خود از شخصیت برخوردار بوده یا دارای شخصیت است. او تمامی نقشهایی را که جامعهی آبرومند به او واگذارده به انجام رسانده است، نقشهایی همچون کارمند و شوهر و پدر را. با این همه، از دوران کودکی، یعنی هنگامی که از اندك شادی و عاطفهای برخوردار بوده تا هنگام مرگ هیچگاه دارای شخصیت فردی نبوده است. تنها در لحظهی نابودی است که شخصیت در نظر او آشکار میشود. ابزارهایی که به یاری آنها این آشکار شدن شکل میگیرد رنج آورند و از درد و ترس، دلسوزی بر حال خویش و اشتیاق کودکانه و عبث برای دستیابی به آرامش و عشق فراهم آمدهاند. بااینهمه، ایوان ایلیچ تنها به هنگام احتضار دردآور است که بیش از سراسر دورانی که، در پس بیخبری از خویش، پناه گرفته بود انسانی کامل میشود؛ او به دنبال آگاهی از شخصیت خویش است که برای نخستینبار به واقعیت شخصیت دیگران و از جمله گراسيم و پسر درمانده و غمگین خود پی میبرد.
ایوان ایلیچ پشیمان است اما نه به خاطر گناهانی که مرتکب شده بلکه به خاطر شادیهایی که هرگز گرد آنها نگشته است. حضور ایوان ایلیچ درون تابوت در سراسر داستان همچون حضور جمجمهی مرده در مجالس شادی انسانهای نخستین از گذرا بودن حیات حکایت دارد و در عین حال اشارهای است بر اینکه آیا ما، که از آغاز تا پایان داستان پیوسته چشم به تابوت داشتهایم، به راستی زيستهايم؟
منبع: داستان و نقد داستان (جلد دوم) / انتشارات نگاه / احمد گلشیری