نگاهی به زندگی و عقاید فلسفی سورن کیرکگور

0
8554
سورن کیرکگور

میشل کیرکگور پدر سورن کیرکگور يك تاجر پشم اهل کپنهاگ بود که به ناگزیری با آن لوندا -همسر دومش- ازدواج کرد چون از او صاحب فرزندی شده بود. هنگامی که میشل پنجاه و شش سال و زن چهل و پنج سال داشت هفتمین فرزندشان، سورن به دنیا آمد، پنجم ماه مه سال ۱۸۱۳ که با پشت گوژدار و پاهای کج و معوج خود، تاوان فرسودگی جسمی پدر و مادرش را پس داد. پدر که پا به سن گذاشته بود و روز به روز دیندارتر می شد، با یادآوری فسق و فجورهای جوانی و ناسزاهایی که يك بار در اوج خشم نثار خدا کرده بود، عذاب می کشید و اکنون زیر سنگینی بار گناهانش به مالیخولیا دچار شده بود. برای پرداختن کفاره نیابتی گناهانش، مدام تعاليم «لوتر»ی را به ذهن فرزندانش تزریق می کرد و شرارت ذاتی انسان را مورد تأکید قرار می داد.

هنگامی که سورن از گناهان پدرش آگاه شد، احساس کرد که گناه پدر را ارث برده است و تنها با وقف عمر خود به مذهب می تواند آن را بشوید. مدت ده سال (۴۰-۱۸۳۰) در دانشگاه کپنهاگ به تحصيل الهيات، مشغول شد. در سال ۱۸۳۶ پس از میگساری مفصل به فاحشه خانه ای رفت و «با فاحشه ای خوابید.» این لغزش ضمیرش را از شرمساری و نومیدی انباشت و او را به فکر خودکشی انداخت. يك سال بعد با دیدن دختر زیباروی پانزده ساله ای به نام رگينا اولسن، زندگی چهره بهترش را به او نشان داد. سورن او را از چنگ خواستگار دیگری ربود و دختر هم در سال ۱۸۴۰ بادادن حلقه ای به او، خود را متعلق و متعهد به سورن اعلام کرد. اما سورن کیرکگور که می اندیشید برای ازدواج با او از نظر جسمی و اخلاقی نامناسب است، در اضطرابی پنهان به سر می برد، آیا این حق را داشت که زن جوان و زیبایی را به اسارت مرد گوژ پشتی در آورد که پاهای ناتوانی دارد و از نظر جنسی هم قابل اطمینان نیست؟ «او گاهی می گفت که مرد کاملی نیست زیرا فاقد سلامت جسمی و تندرستی است.» می ترسید گناهی را که به زعم او از پدرش به ارث برده بود، مربوط به عمل جنسی باشد و به زن و فرزندانش منتقل شود. به سبب کمرویی و ترس و اندیشه ناشی از آن، احساس کرد که توانایی ازدواج ندارد. در ماه اوت ۱۸۴۱ حلقه را برای رگینا پس فرستاد، خود را شایسته او ندانست و نامزدی خود را به هم زد. به دنبال اصرار دختر برای تجدید نظر در تصميمش، راهی برلن شد و کتاب مهمی نوشت: «یا این یا آن» و ماجرای عشق خود را در قالب شخصیتهای ساختگی بازگفت. قهرمان داستان برای تسکین درد و رنج ناشی از به هم خوردن نامزدی، تظاهر می کند که مردی بی سر و پا و بدجنس است که نمی تواند زنی را خوشبخت بکند. رگینا با سرعتی باور نکردنی تسکین یافت، با فریدریش شلگل ازدواج کرد و درخواست سورن را برای اینکه به عنوان دوست خانوادگی پذیرفته شود، رد کرد. سورن هرگز ازدواج نکرد. در وصیتنامه اش تمام دارایی خود را به «مادام رگینا شلگل» بخشید، اما این دارایی به دشواری حتی کفاف کفن و دفن خودش را می داد.

سورن بخش عمده ای از دارایی پدرش را به ارث برده بود و همین امر او را قادر ساخت تا بتواند زندگیش را وقف مطالعه و نوشتن کند. کتابهای بسیاری نوشت و با نامهای مستعار گوناگون آنها را انتشار داد. او از بازی قایم باشک با خوانندگانش لذت موذیانه ای می برد. در شروع کار نظریاتش را در کتابی به نام «تکرار» (۱۸۴۳) که پرسشهای پاسکال را به خاطر می آورد و در فلسفه اگزیستانسیالیسم تکرار می شود ارائه کرد.

زندگیم به بن بست رسیده است؛ از هستی نفرت دارم . هستی، بدون طعم و نمك و معناست .. من کجا هستم؟ من کی هستم؟ چگونه به اینجا آمدم؟ این چیزی که اسمش دنیاست چیست؟ دنیا چه معنایی می دهد؟ … من چگونه به این جهان آمده ام؟ چرا نظرم را در این مورد نپرسیدند؟»

کاش می توانست این سؤالات را از خدا بپرسد و پاسخ قاطعی بگیرد. سکوت خدا او را از اشتغال به مذهب باز نداشت. در کتاب «مراحل راه زندگی» (۱۸۴۵) می گوید که ذهن تکامل یابنده از علایق زیبایی شناسی به ادبیات و سپس به مذهب تحول می یابد. هنگامی که مسیحیت مسیح را با کلیسای لوتری دولت دانمارك مقایسه می کرد، از دنیوی شدن روحانیت و تلاش احمقانه الهیان برای عقلانی کردن الهيات مسیحی بر مبنای فلسفه هگل، از خشم به خود می لرزید. در چند کتاب پرشور و بی پروا به کلیسای دانمارك حمله کرد. به روحانیان پرخاش کرد که از راحت طلبی دست بردارند و در مطابقت دقیق با اخلاقیات مسیحی زندگی کنند. به خوانندگانش اندرز می داد که در عبادات دسته جمعی شرکت نکنند، در خفا و در میان خویشاوندان خود اتفاق کنند و از مؤسسات مذهبی ای که به نظر او از مسیحیت عهد جدید به نحو شرم آوری منحرف شده بود فاصله بگیرند. شکوه می کرد که پیروان هگل در آن مطلق نظری و مجرد، روح انسان را فراموش کرده اند و در پرستش عقل، دل را نادیده گرفته اند. معتقد بود که باید تعمیمهای فکری را رها کرد، به کاوش در ذات انسان پرداخت و پرسید: «انسان بودن به چه معناست؟» رهبران لوتری او را مرد خودبین تازه به دوران رسیده ای خواندند و تقبیح کردند. سورن کیرگکور به مقابله برخاست؛ مجادله ادامه پیدا کرد و مرگ او را جلو انداخت.

در کتاب «این یا آن» (۱۸۴۳) از خوانندگانش می خواهد که بین دنیا و مسیح، قاطعانه یکی را انتخاب کنند. شعبده بازیهای پیروان هگل را که ضدین را بالا می انداختند و امیدوار بودند که به شکلی ترکیب شده به زمین بازگردند، مسخره می کرد. زندگی هم این و هم آن نیست، بلکه با این یا آن است: «این یا آن، کلید بهشت است هم این و هم آن راه جهنم است.» این را می پذیرفت که آموزه ها و الهیات مسیحی را نمی توان با خرد اثبات کرد. اشکالی ندارد، تجربه مطمئنتر از منطق است و عمیقترین تجربه ما می گوید که بدون اعتقادبه خدا و رستگاری، زندگی مبارزه ای وحشیانه ، پر رنج، ناعادلانه، شکست، بیماری و مرگ است و اگر پسر خدا نمی بود تا گناهانمان را بردوش گیرد، زندگی عبث و تحمل ناپذیر می شد.

سورن کیرکگور به رمانتیکهای آلمان و فرانسه پیوست و خردگرایی نهضت روشنگری را مردود شمرد: «وظیفه فهم انسان این است که بفهمد چیزهایی وجود دارد که نمی تواند بفهمد.» تمام قضایایی که موجب بهزیستی می شوند، باید حقیقت انگاشته شوند و تمام قضایایی که گناه یا بدبختی را موجب می شوند کاذبند. «تنها حقیقتی که تهذیب می کند، حقیقت توست» بگذارید حقیقت را از یقین معنوی خویش جویا شویم و نه از علمی که بر مشاهده ماده و عملکردهای آن استوار است و نه از منطقی که بر پایه علم است.» «ذهنیته و درون بودگی» همانا حقیقت است.» گواهی آگاهی از هر علمی برتر است. و از آنجا که علم ما را بسنده نیست، باید هستی خود را با انتخاب آزاد خویش، با خیزش به درون تاریکی تعیین کنیم. اما از آنجا که آزادی انتخاب داریم، مسئول نتایج کار خویش هستیم. از آنجا که برای گناه کردن آزادیم و گناه هم می کنیم خود را در چشم خدا، گناهکار احساس می کنیم. گهگاه از بخشایش الهى نومید می شویم و اضطرابی پنهان که از آزادیمان نشأت می گیرد، به دلهایمان چنگ می زند.

«این یا آن» از کیفیت ادبی والایی برخوردار است و با بهترین آثار ادبی آلمانی عصر خود قابل مقایسه است. درخشانترین صفحات کتاب، هرچند عجیب اما همخوان با خویشتن دوپهلوی کیرکگور، دفترچه یادداشت مردی فریبکار را ثبت می کند که شرحی مفصل از زیبایی زن به دست می دهد. آن زیبایی خواستنی که «اگر من بتوانم زن زیبایی را نگه دارم ، خداوند هم بهشت را نگه می دارد.» این مرد فریبکار دخترك را به چنگ می آورد، ترکش می کند و بیرحمانه می اندیشد: «امیدوارم که دیگر هرگز او را نبینم. هنگامی که يك دختر همه چیزش را تسلیم کرده است پس ضعیف است، پس همه چیزش را از دست داده است. برای مرد، گناه لحظه ای است منفی؛ برای زن، ارزش بودن است … دلم نمی خواهد رابطه خود را با او به یاد آورم؛ او رایحه خود را از دست داده است.» این سخنان ممکن است خاطره رگينا اولسن باشد. به هر صورت اگر او کتاب این یا آن را خوانده باشد، می توان فهمید که چرا دیگر دیدار مجدد کیرکگور را نتوانست تحمل کند.

این کتاب دشمنان جدید و آوازه گسترده ای برای سورن کیرکگور به ارمغان آورد، وی در کپنهاگ به «این یا آن کیرکگور» مشهور شد. می دانست که روزنامه نگاران پایتخت به الهیات او خواهند خندید؛ اما گذاشت تا با آسودگی در باتلاقهای خود قارقار کنند. اگرچه خودش هم روزنامه ای داشت، با این همه می گفت که «فرومایه ترین ورطه ای که آدمی در نزد خدا در آن فرو می رود، با واژه روزنامه نگاری» تعریف می شود؛ پرهیز از روزنامه ها را مهمتر از پرهیز از الكل می دانست. بحث و جدلهایش، هم او را شادمان می کرد و هم نیرویش را تحلیل می برد.

روز دوم اکتبر ۱۸۵۵ سورن کیرکگور که آخرین سهم ارثیه پدری را از بانك گرفته بود و به خانه می آمد، پاهایش فلج شد. به بیمارستان انتقال یافت؛ در بیمارستان دردهای خود را با رؤیاهای آسمانی تسکین می داد. به عیادت کننده ای چنین گفت: «احساس می کردم فرشته شده ام و بال درآورده ام ؛و واقعا هم همین طور خواهد شد که روی ابرها بنشینم و بخوانم : هاللویا، هاللویا، هاللویا! … خوشحالم که می میرم.» درد و عذاب شادمانه او در ۱۱ نوامبر ۱۸۵۵ پایان یافت. این هنگام چهل و دو ساله بود. از آخرین مراسم مذهبی صرف نظر کرده بود، چرا که نمی خواست کشیشی آن را برایش انجام دهد، و هیچ غیر کشیشی هم داوطلب اجرای آن نشد. کلیسای دانمارك به عنوان یکی از طنزهای مرگ، مراسم رسمی برای او برگزار کرد.

سورن کیرکگور در تعصب قرن بیستمی، شخصیتی پیچیده و مبهم را ارائه می دهد. با آنکه با تمام معارف و علوم زمانه در کپنهاگ آشنا بود، اما يك قرن پس از آنکه هولبرگ «روشنگری» را وارد دانمارك کرده بود، اعتقاد به شیطان و وحی کامل کتاب مقدس توسط خداوند را تبلیغ می کرد. او در حالی که از ماجرای عشقی خود صدمه دیده بود با پولی که به ارث برده بود روزگار می گذراند. پیروی از مسیح را موعظه می کرد اگرچه رفتارش با مخالفان خود چندان هم مسیحانه نبود. در مقابل این نقایص، مبارزه دلیرانه اش عليه ناتوانیهای جسمی و هراسهای الهی و اندیشه های برانگیزاننده اش را برای فیلسوفان اگزیستانسیالیست به جا گذاشت. او از حیرت و اضطراب پاسکال و بازیابی دکارت از خویشتن خویش سود جست و مفاهیم گناه و اضطراب و نیز مفهوم آگاهی را همچون سرچشمه متعالی و آزمون حقيقت، تنظیم و تدوین کرد. او احساس می کرد که هستی درخور انسان، آن هستی است که هر اندازه هم از روی درماندگی آغاز شده باشد، می تواند با اختیار و مسئولیت راهبری شود و شکل بگیرد.

تأثیر سورن کیرکگور نادیده ماند تا اینکه در سالهای ۱۴- ۱۹۰۹ کتابهایش به زبان آلمانی ترجمه شد، گرچه در آن موقع هم فرضیات اساسی او در جریان اندیشه و رویدادهای اروپا محل تردید بود: در سال ۱۸۵۹ داروین انتخاب طبیعی را جایگزین اراده خداوند در طبیعت کرد و در سال ۱۸۸۹ زرتشت نیچه اعلام کرد که «خدا مرده است». چنین به نظر می رسید در دو جنگ جهانی که خدا از تاریخ حذف شده است و پس از صد سال طوفان شك و فاجعه ، سورن کیرکگور کهنه پرست جلوه گر شده، گرچه اگزیستانسیالیسم به دست بی دینان افتاده است.

ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید