داستان خانه ماتریونا (۱۹۵۹) که نخستینبار در مجلهی جهان نو (۱۹۶۳، شمارهی ۱) منتشر شد، از سرچشمههای «نثر روستایی» و پیشدرآمد نثر اخلاقی _ فلسفی «روستایینویسانی» مانند واسیلی بیلوف، والتين راسپوتین و ویکتور آستافیف است.
خلاصه ای از داستان خانه ماتریونا
داستان مبتنی بر رخدادهای واقعی زندگی خود نویسنده است و بهطور موثق زندگی و مرگ ماتریونا واسيليونا زاخاروا را به تصویر کشیده است. تنها چیزی که تغییر کرده، نام روستاست. ولی این زندگی را فقط هنرمند و انسانی میتواند به این شکل ببیند و توصیف کند که خودش رنج بسیار برده باشد، ارزشهای راستین را شناخته باشد و هر چیز بیاهمیت و گذرا را خوار بشمارد.
ایگناتیچ، زندانی پیشین اردوگاه کار اجباری (چیزی که ما آن را به حدس از لابهلای کلامش درمییابیم)، که اکنون معلم ریاضی شده و گوشهای از کلبهی ماتريونا را اجاره کرده است، دقیقا از چنین موضعی به وقایع مینگرد و آنها را ارزیابی میکند. سرگذشت سخت این زن روستایی بهتدریج پیش چشم خواننده آشکار میشود. دولت بهشدت او را تحت فشار گذاشته و حقوق بازنشستگیاش را پرداخت نمیکند، هر چند ماتريونا تمام عمر به صورت روزمزد در کالخوز کار کرده است. زندگی شخصی او نیز به شکل غمانگیزی رقم خورده است. نزدیكانی ندارد، شوهرش در جنگ بیهیچ خبری ناپدید شد و شش بچهاش در کودکی مردند.
این پیرزن شصتسالهی بیمار و تنها در فقر کامل به سر میبرد و برای سیر کردن شکمش باید سخت کار کند. ولی دقیقا در وجود ماتریوناست که خصوصیاتی مانند بزرگواری، گشادهدستی، مهربانی و عشق به دیگران حفظ شده است. همین ویژگیهای بنیادین ماتریونا او را به شکلی بارز از بستگان و اطرافیانش متمایز میسازد.
در این داستان دو نوع فلسفهی زندگی به روشنی برابر هم قرار گرفتهاند. خدمت بیچشمداشت به مردم، تلاش برای حداکثر کمک به آنها بدون هيچ توقع پاداشی (تنها نمونهی آن خود ماتريوناست) و تلاش برای مالاندوزی به مثابهی هدف زندگی (آنگونه که اکثر اهل روستا عمل میکنند). جالب است که خویشان و همسایگان نمیتوانستند ماتريونا را درک کنند که به رایگان بهشان کمک میکرد. او را سرزنش میکردند که «پی پرورش حیوانات خانگی نبود.» کل دارایی او یک بز سفید کثیف بود، یک گربهی چلاق و چند گلدان انجیر بیفایده. زندگی محقر ماتريونا فقط موجب جلوهی بیشتر طبع بلند او میشود که پیش از هر چیز در به فکر دیگران بودن نمود مییابد (از دخترخواندهاش کیرا گرفته تا مستأجرش ایگناتیچ)
قطب مقابل او فادِي طماع و ریشسیاه است (حتی سیاهی چهرهی او با سیمای روشن ماتريونا در تقابل قرار میگیرد). او در جوانی خواستگار ماتریونا بود، ولی ازدواجشان سر نگرفت. فادی همهی وجود خود را روی هدف دیگری متمرکز کرده است: اندوختن مادیات. حتی هنگامی که پسرش و ماتريونا به علت همین مالاندوزی به ابلهانهترین شکل کشته میشوند، باز فادی پیش از هر چیز به فکر آن است که اموالش را نجات دهد. ایگناتیچ که نویسنده خود را پشت نقاب او پنهان کرده است، چنین نگرشی به زندگی را نمیپذیرد: «با دقیق شدن در احوال اهل تالنوا فهمیدم که فادی از این نظر تنها آدم روستا نیست. فهمیدم که خير ما (چه جمعی، چه فردی) به شکل غریبی در زبان مفهوم “اموال ما” پیدا کرده است. و از دست دادن آن در برابر مردم احمقانه و مایهی شرمساری است.» یک رخداد مشخص برآمده از زندگی ما را وا میدارد دربارهی هدف زندگی انسان و رسالت او در جهان به اندیشه فرو رویم.
درون مایه داستان
از طریق نمایش سرگذشت غمبار یک فرد، تصویر تاسفبار زندگی در کل و نابودی بنیانهای حیات روستا، پیش چشم خواننده شکل میگیرد. سالژنیتسین این نشانههای سیاست نابخردانه حکومت در قبال ما را فقط در حد اشارههای نامحسوس یادآور میشود. در کل ناحیهی «ویسوکویه پُله» («دشت مرتفع») نان نمیپزند و مواد غذایی نمیفروشند: «کل روستا مواد غذایی را با گونی از مرکز شهرستان دنبال خود میکشیدند»؛ اطراف تالنوا تورب استخراج میشود، ولی اجازه داده نمیشود همین تورب را به اهالی روستا بفروشند و سوخت دیگری هم در اختیارشان قرار نمیدهند؛ رئیس کالخوز مجاور «درختهای چندین و چند هکتار جنگل را از ریشه درآورد»، با سود هنگفتی آنها را فروخت، از این راه «کالخوز را رشد داد» و لقب «قهرمان کار» گرفت. تهیدستیِ همگانیِ مردم به بیرحمی و فقر اخلاقی منجر میشود که نشانههای آن در بسیاری از شخصیتهای داستان آشکار است.
نویسنده اخلاق و حکمت دیرینِ بهترین مردم را به بارزترین شکل در سیمای ماتريونا متمرکز کرده است. این مسئله هم در سیمای ظاهری قهرمان دیده میشود («مرا با لبخند تابناکی خلع سلاح کرد»، «کسانی که با وجدان خود مشکلی ندارند، همیشه چهرهشان زیباست») و هم در شیوهي تفكر او، در عشقش به کار کردن، در آن «نظم منطقی امور» که ماتريونا همیشه در سر داشت. حتی به نظر میرسد آن زندگی محقری که ماتریونا دیگر توان ادارهاش را ندارد هم نمیتواند به گیرایی شخصیت او خدشهای وارد کند.
داستان خانه ماتریونا از نظر ارزشهای هنری نیز جالب توجه است. وزن و آهنگ شعرگونهی اثر از همان عنوان داستان _ که تواردوفسکی بر آن گذاشت – پیداست (عنوان اولیهای که خود سالژنیتسین برای اثرش انتخاب کرده بود، روستا بدون صالحان سرپا نمیماند بود). برخی از قطعههای متن نثری آهنگین و لحنی ترانهوار دارند.
نحوه روایت داستان
سالژنیتسین میکوشد زندگی قدیمی روستاها را در نقاط دورافتادهی کشور پیدا کند و با شاعرانه جلوه دادن «روسیهی کهن» تا اندازهای نیز آن را با جوانی ماتريونا مرتبط میسازد و صحنهای سینمایی ترسیم میکند: «ماتریونا این را گفت و تابستان زرد و سفید و آبی سال ۱۹۱۴ پیش چشم من جان گرفت: آسمان هنوز پر از صلحوصفا بود، ابرها در آن شناور بودند و مردم میان غلات رسیدهشان در جوشوتکاپو بودند. من آنها [ماتريونا و فادی] را کنار هم تصور کردم؛ پهلوانی با موهای سیاه بلندی که پشتش بافته، و زنی سرخگونه که پشتهای گندم در بغل گرفته است. و ترانهای، ترانهای در زیر آسمان، از آن ترانههایی که روستا دیگر نمیخواند، و واقعا هم در روزگار ماشین نمیشود خواندشان.»
نویسنده میکوشد رد این گذشته را در زبان نیز پیدا کند. ماتريونا گویی گفتار کهن روسی و لحن موسیقایی آن را در کمال صحت و سلامت حفظ کرده است.
زبان نوشتههای سالژنیتسین چشمگیر، موسیقایی و پرشوروانرژی است. این زبان هم گفتار خاص اردوگاهها را در خود جای میدهد، هم عناصری از گویشها و لهجههای مختلف را، هم ضربالمثلهای پررنگولعاب روسی و هم کلمات قصار بهجا و پرمغز را.
سالژنیتسین پس از خانه ماتریونا
سالژنیتسین سال ۱۹۹۴ به روسیه بازگشت و هممیهنانش امکان یافتند آزادانه کل نوشتههایش را بخوانند. او در این دوره آثار جدیدی نیز آفريد، از جمله کارهایی کمحجم (داستانهای دوقسمتی، نوباوه، تاستِنكا، مربای زردآلو، ۱۹۹۵؛ سرپیچ، ۱۹۹۷). رسوخ نویسنده به عمق روان انسانها در این آثار ابعاد تازهای به خود میگیرد و با نگاهی گسترده به تاریخ و دقت به نقاط عطف سرگذشت قهرمانان توأم میشود. در آنها ویژگی اصلی هنر سالژنیتسینِ حقیقتجو به شكل تازهای آشکار میشود. سرگی زالیگین این ویژگی را بدین شکل تعریف میکند: «سالژنیتسین بیش از هر نویسندهی دیگر به این پرسش که ما امروزیها کیستیم، از طریق این پرسش پاسخ میدهد که چه بر سر ما میآید؟»
منبع: تاریخ ادبیات قرن بیستم روسیه/ مجموعه نویسندگان/ ترجمه آبتین گلکار/ نشر چشمه