کتاب انتری که لوطیش مرده بود اولین بار در سال ۱۳۲۸ به چاپ رسید. این مجموعه شامل ۱ نمایشنامه با عنوان «توپ لاستیکی» و سه داستان کوتاه با نام های «چرا دریا توفانی شده بود»، «قفس» و «انتری که لوطیاش مرده بود» است. نسخه پیش و پس از انقلاب (نشر نگاه) تفاوت های بسیاری با هم دارند. در نسخه پس از انقلاب داستان «چرا دریا طوفانی شده بود» و نمایشنامه «توپ لاستیکی» حذف و چند داستان دیگر جایگزین شده است.
شخصیتهای مجموعه داستان انتری که لوطیش مرده بود برای رهایی از وضعیت ناهنجار خویش دست به تلاشهایی ناموفق میزنند، اما حتی وقتی آزاد میشوند سر درگماند و زنجیر اسارت خود را همهجا به همراه دارند.
اولین داستان این مجموعه به نام «چرا دریا طوفانی شده بود»، از نظر زنده بودن توصیفها و شخصیتها، منسجمترین و زیباترین داستان چوبک و یکی از داستانهای خوب ایرانی به شمار میآید. اهمیت چوبک در ادبیات معاصر ایران در درجه اول مرهون توصیفهای درخشانی است که در پیشرفت نثر داستانی ایران نقش مهمی داشته است. او به جای توضیح و گزارش، صحنهها و شخصیتها را تصویر میکند و به خواننده امکان میدهد تا آنچه را که در داستان روی میدهد، ببیند. مثلا توصیفهای داستان «چرا دریا طوفانی شد» آن قدر زنده است که خواننده جمع شوفرها، توفان و صدای تلاطم دریا را به خوبی احساس میکند و در فضای داستان قرار میگیرد.
در فضایی توفانی، شوفرانی که در باتلاق گیر کردهاند در کامیونی گرد هم آمدهاند. تریاک میکشند، عرق میخورند و حرف میزنند. اینان، چون دیگر آدمهای چوبک، از برقراری رابطهای معقول با هم ناتوان هستند. گردهماند، اما هر کدام در تنهایی عمیق خود غرقهاند: اکبر از کهزاد بدگویی میکند، عباس گیج و ملول است و سیاه، بیزار از هر دو، در انتظار پایان شب است تا به کامیون خود برود. گفتگوهای انسانهای آزمند و غریزی که نسبت به زندگی کینه میورزند و مرگ را رهایی میدانند و رابطهای خصمانه با هم دارند، داستان را به جلو میراند. توجه چوبک به روابط درونی آدمها و تحول و تنوع روحی آنها، در داستانهای نویسندگان دیگر کمتر دیده میشود. با پیشرفت داستانی چهره کهزاد و زیور به مرور آشکار میشود. کهزاد شوفری است که در توفان، پای پیاده به سوی بوشهر حرکت کرده. اکبر درباره او میگوید: سالها یاغی بوده، آدمها کشته و حالا قاچاق تریاک میکند. سپس زندگی زیور را باز میگوید: فاحشهای که کهزاد او را «نشانده» است. کهزاد بچۀ درون رحم زیور را از خود میداند و حالا شیفتۀ دیدار آنها، راهی بوشهر است. در میان آدمهای نومید و تنهای چوبک، کهزاد به نوعی استثناست. رابطۀ او با زیور – چون رابطۀ سلطنت و کلثوم یا اکبر و سیاه و عباس – مبتنی بر دروغ و فریب نیست. رابطهای انسانی و عاطفی است که هدفی متعالی دارد: ساختن یک زندگی تازه و به دور از فساد. وقتی کهزاد به بوشهر میرسد، توفان غوغا میکند. توصیف دریای متلاطم، طبیعتی که کهزاد در آن به سر میبرد را خشمگینتر از طبیعت اطراف شوفرها مینمایاند، زیرا درون کهزاد آشفتهتر از درون آنهاست. چوبک از طریق توصیف طبیعت در حالتهای گوناگون، وضعیت روحی انسانها را دقیقتر بیان میکند. مثلا توفان همپای نگرانی کهزاد اوج و فرود دارد و موجهای دریا چون امواج شهوانی کهزاد در کش و قوساند. تصویر تمثیلی اخیر نشان میدهد که شهوت در به حرکت واداشتن کهزاد نقش مهمی داشته است. این واقعیت به خصوص در صحنه برخورد او با زیور آشکار میشود. چوبک در این صحنه، تشریحی زیستشناسانه، و نه عاطفی، از عشق ارائه میکند و فضایی شهوانی میآفریند.
آگاهی از به دنیا آمدن بچه، دریچهای به روشنایی به روی زندگی تیره و بیمفهوم کهزاد میگشاید. اما رعد و برقی که گاهبهگاه در اتاق میغرد گویی هشدار میدهد که این خوشی دیری نمیپاید و حادثۀ محتوم در راه است. چویک آنچنان در انطباق سیر وقایع – که کاملا زمینی و اجتماعی است – با حالات طبیعت تأکید میورزد که جنبهای فراطبیعی به ماجرا میدهد: گویی این روابط حاکم بر محیط نیست که مسبب بدبختیهاست، بلکه طبیعت است که با ضربههای پیاپی آدمیان را از پای در میآورد. چنین است که غرش رعد و هیاهوی دیوانهوار دریا احساس اضطرابآور وقوع بدبختی را به خواننده منتقل میکند:
شاه موجی سنگین از دریا به خیابان ریخت و رگبار تند آن در و شیشههای پنجره را لرزاند؛ مثل اینکه کسی داشت آنها را از جا میکند که بیاید تو اتاق. موج رو موج رو هم هوار میشد.
کهزاد وحشت میکند، اما زیور با خونسردی میگوید: «همیشه هم دریا ایجوری دیوونه نیس. گاهی وختی که قران یا بچیه حرومزده توش میندازن دیونه میشه.» و این اعتقاد عامیانه، جملۀ کلیدی داستان است؛ داستانی که در اوج تمام میشود و در ذهن خواننده ادامه مییابد.
کهزاد در این رابطۀ عاطفی شکست میخورد. گویی در پس هر امید به تغییر، وحشتی امیدها را بر باد میدهد و آینده را در بنبستی ظلمانی گم میکند: کهزاد را بیفایی زیور و مرگ بچه، مراد را مرگ طلبکار، و سید حسن خان را رفتن راسو، زمانی که آخرین پیوند عاطفیاش را از دست میدهد. هر تلاشی به بنبست و مرگ میانجامد؛ در حضور مرگ است که درون انسانهای آثار چوبک به نمایش در میآید، و پرتوی افکنده میشود به زندگیشان که خود مرگی است تدریجی. مرگی که دهشتناکترین جلوهاش را در طرح «آخر شب» مییابد: طرحی مشابه آثار همینگوی از یک عرق فروشی در آخر شب. دو مرد وارد مغازه میشوند و پس از لحظاتی، یکی از آنها میمیرد. به قول منتقدی مرگش آنقدر با بیتفاوتی روبهرو میشود که حتی گربۀ [صاحب مغازه] کوچکترین تکانی نمیخورد.» این تصویر سرد و بیقیدانه از مرگ، فضایی بیدادگر و نومیدکننده میآفریند که هدفش القای عبث بودن زندگی است.
پوچی در داستان «انتری که لوطیش مرده بود» با رنگی تند ترسیم می شود: انتر یک روز صبح با مرگ لوطی مواجه میشود. لوطی جهان درون شکاف تنۀ یک بلوط کهن میمیرد: «سالها میگذشت که این بلوط مرده بود.» توصیف زیرکانۀ چوبک، وجههای هماهنگ به انسان و طبیعت میدهد و سرنوشت بلوط و لوطی را به هم مربوط میسازد: لوطی نیز، چون بلوط، سالها پیش مرده بود. تصویر چوبک از زندگی ملالآور لوطی، علت این مردگی را آشکار میکند.
هماهنگی حالتهای انسانها با طبیعت در داستان «مردی در قفس» نیز به وضوح دیده میشود. این وحدت شاعرانه نوعی جنبۀ رمانتیک و «روسو»یی به داستانهای چوبک میدهد: انسانی که از جامعه سرخورده، به طبیعت پناه میبرد. این نوع وصف، تنهایی را برجستهتر میکند: سید حسن خان منزوی که در باغی بزرگ میزید و انتر که در قلب صحرایی گسترده حیران است، بارزترین نمونههای این تنهایی هستند. نویسنده، به شیوۀ نویسندگان رمانتیک، عواطف قهرمانان خود را از طریق انعکاس در طبیعت باز میگوید. اما طبیعت، که بدوی و خطرناک است، این تنهایان را پناه نمیدهد، بلکه با ضربههای پیدرپی، نابودیشان را تسریع میکند: ترسناکترین جلوۀ خشم طبیعت را در داستان «چرا دریا طوفانی شد» شاهد بودیم.
اینک که لوطی از پا درآمده است، تنهایی انتر نمود بیشتری مییابد. وضع انتر تغییر کرده؛ او آزاد شده است. اما آزادی برای او که عمری بندی بوده، موقعیت تازه و ناشناختهای است. به همین دلیل، احساس تنهایی و ترس میکند. تنهایی به او فرصت یادآوری زندگی پر زجرش را میدهد، و در این یادایادیهاست که چوبک تبحر خود را در به کارگیری لهجۀ پائین شهری نشان میدهد. نویسنده، همچنین، امکان مییابد که زندگی انتر را تحلیل کند: انتر که تمام خصائل انسانها را داراست، مثل دیگر قهرمانان چویک، تنها و ناکام جنسی است. انتر با بلاتکلیفی پا در راه زندگی تازه میگذارد. عادت و ترس او را از رفتن باز میدارند. اما بالاخره با در آوردن میخ زنجیر از زمین، حرکت میکند تا آزادی را تجربه کند. از رهایی شاد است، اما زنجیر چون سرنوشتی شوم همراه و مخل اوست. نمیداند چه کند. تنها در دشتی وسیع – تمثیلی از تنهایی روحی انتر – بیهیچ حفاظی در برابر طبیعت ستمگر، با تجربههای تلخی روبهرو میشود. برخورد با چوپان و شاهین، که هر دو قصد نابودی او را دارند، انتر را با مخاطرات تازهای آشنا میکند و او را ناگزیر به سوی لوطی باز میگرداند. مرگ لوطی، آغاز رهایی انتراست. اما انتر که سالها سرکوب شده، قادر به زندگی به عنوان فردی آزاد نیست. و چون خود را در خطر تبرداران میبیند، به سوی جسد لوطی باز میگردد – بازگشت به اسارتی که از آن رهیده بود. با برگشتن انتر به وضعی که میخواست از آن بگریزد، گویی داستان میخواهد این نتیجه را القا کند که: «گریز از سرنوشت بیهوده است»، آزادی وجود ندارد، حرکت برای تجربۀ موقعیت آزاد به جایی نمیرسد و تنها رهایی ممکن مرگ است.
این داستان میتواند بعدی تمثیلی نیز بیابد: در سالهای پس از شهریور ۲۰ که دیکتاتور رفته بود، روانشناسی اجتماعی توده – که از ترس و عادت مقهور استبداد بود – با بلاتکلیفی آزادی را تجربه میکرد (آلاحمد نیز در داستان «شمع قدی» به این زمینه پرداخته است). اما حاکمیت ضربههای خود را یکی پس از دیگری وارد میکرد و مردم – بی بهره از رهبری آگاه – از حادثهای به حادثۀ دیگر رانده میشدند، تا عاقبت – پس از کودتای ۲۸ مرداد – بار دیگر به استبداد تن دادند. چوبک در داستان تمثیلی «قفس»، این وضعیت را با لحنی خسته و نومیدوار توصیف میکند:
همه منتظر و چشم به راه بودند. سرگشته و بیتکلیف بودند. رهایی نبود. جای زیست و گریز نبود. فرار از آن منجلاب نبود. آنها با یک محکومیت دستجمعی در سردی و بیگانگی و تنهایی و سرگشتگی و چشم به راهی برای خودشان میپلکیدند.
گاه گاه در قفس باز میشود و دستی سیاه و چرکین به درون میآید و یکی را میبرد تا کارد بر حلقش بمالد. این دست میتواند هم خصلت هراسناک استبداد سیاسی را نمایش دهد و هم نشانۀ سرنوشت کور و قدری باشد. بقیۀ آنها که در قفساند، بیاعتنا به مرگ دیگران، به نوک زدن در کثافت و شهوترانی مشغولند.
چنین تصویری در «عدل» نیز ارائه میشود: حرفها و پیشنهادهای ضد و نقیض آدمها برای نجات اسب، بلاتکلیفی، بیعملی و دستپاچگی جماعت را نشان میدهد. جماعتی که هیچکاری انجام نمیدهند، تقدیر خود را پذیرفتهاند و به هر نوع تباهی تن دادهاند؛ و اسب – نماد زندگی و جنبش – پیش چشمشان آرام آرام به مرگ نزدیک میشود.
در نمایشنامۀ «توپ لاستیکی» به نظر میرسد که چوبک، متأثر از ادبیات رایج مطبوعات چپ، زمینۀ تازهای برگزیده و به اعتراض کلی خود جهتی اجتماعی و باب روز داده است.
پرسهزدن پاسبانی در مقابل منزل دالکی – رجل دولتی – علت ماجراست. دالکی گمان می برد که تحت نظر قرار گرفته است. حادثه، مسائل بسیاری را آشکار میکند: روابط پوسیده زن و شوهر لطمه بیشتری میبیند، دوستان تنهایش میگذارند و فساد درونی مقامهای کشوری و لشکری از پرده بیرون میافتد. مقامهایی که خود نیز در چنبرۀ وضع ضدبشری که ایجاد کردهاند، گرفتار شدهاند. اینجاست که چوبک «قهرمان اصول» خود را وارد صحنه میکند: خسرو – پسر دالکی – روشنفکری رمانتیک است: «باریک و زردنبو، با چشمان سیاه و گود. چهرهاش مالیخولیایی و گرفته است. مثل اینکه از همهچیز بیزار است. با ولنگاری لباس پوشیده. توی دستش چند جلد کتاب است که جلد روزنامهای رویشان گرفته شده.» او اصلاحطلب خیالپردازی است که از مالكان میخواهد زمینهایشان را بین رعيتها تقسیم کنند، زیرا اینکار «کار قشنگیه»! اما همو وقتی میفهمد که پدرش – یکی از عوامل اساسی نظمی که رعیتها را سیاهروز کرده – قرار است دستگیر شود، به شدت عصبانی و ناراحت میشود و از همپالکیهای پدرش میخواهد که او را نجات دهند.
صادق چوبک در بهترین داستانهایش با توصیفهای بیپروا از واقعیتهای پنهان نگه داشته شدۀ جامعهای اخلاقزده، با ریاکاری و تزویر میستیزد؛ و خواننده را وادار میکند تا با نگاهی شسته شده از غبار عادت، به زندگی آدمهایی بنگرد که ترسان از اختناق سیاسی و معنوی، و ناتوان از ارضای خواهشهای طبیعی، به یکدیگر نفرت میورزند.
منبع: کتاب صد سال داستان نویسی ایران/ جلد اول/ نشر چشمه